نزديك ظهر بود، حوالي چهارراه خواجه ربيع كنار ايستگاه اتوبوس منتظر بودم. نم نم باران مي‌باريد. مردي حدود چهل و پنج ساله از دوچرخه‌اش پياده و از من خواست تا مراقب چرخش باشم، پذيرفتم و بعد از تشكر به سمت سوپر ماركتي رفت. با زنگ قديمي دوچرخه‌اش تازه ريتم گرفته بودم كه آمد و در حالي كه يك كيسه‌ي پلاستيكي حدوداً يك تا دو كيلو برنج كه در دست داشت، كيسه را به دسته آويزان و همراه با زدن جك دوچرخه‌ دوباره از من تشكر كرد و آماده‌ي ركاب زدن شد كه ناگهان كيسه پاره شد و برنج‌ها روي زمين خيس و پر از گِل ريخت. به سرعت دويدم تا شايد بتوانم جلوي ريختن بيشتر برنج‌ها را بگيرم، مرد مات و مبهوت به كيسه و برنج‌ها نگاه مي‌كرد. مرد كنارم نشست و تلاش ميكرد برنج‌هاي پاشيده شده به اطراف را جمع و در كيسه بريزد. خواستم بگويم كه اين برنج‌ها ديگر به درد نمي‌خورد كه حرفم با چشمان پر از اشكش خورده شد. اشكي كه مرد مي‌كوشيد در حضور من نريزد با آهي همراه و به بغضي تركيد. مرد چنان روي زمين ولو شد و شروع به گريستن كرد كه گويي عزيزي را از دست داده. به همت جواني ديگر از زمين بلندش كرديم، نگاهم كرد و با هق هق و بغض انگاري گفت: ـ حالا. برم. چي. بگم؟ بغلش كردم، نميدانم من چرا گريه مي‌كردم؟ چه مدت و چه وقت در بغل هم مي‌گريستيم، نميدانم. مرد دوچرخه‌اش را سوار شد و دور شد. وقتي به خودم آمدم، چشمان اشك آلود بسياري را اطراف خودم ديدم كه گُر گرفته بود.

داستانک طنز "عروووووسی" با لهجه‌ی مشهدی

داستانک طنز "آقای مدیر"

داستانک تلخ

صبح تا غروب اهل بخیه (داستان کوتاه طنز)

نقدي بر انيميشن «شهر قصه» پخش شده از شبكه من و تو

كه ,مرد ,كيسه ,برنج‌ها ,دوچرخه‌اش ,زمين ,شد و ,روي زمين ,كرد و ,و در ,از من

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

mahtabovect آوا کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. vakilmelki مرجع مقالات طراحي اپليکيشن در مشهد حرفه اي pezshkbartar سایتی برای همه کتابخانه عمومی شهدای کردآباد fanuskhyals kikeykoja پایگاه خبری تحلیلی آفتاب آبپخش