اکثر اهالی مشهد میدانند که کوچهی نـــاظـــر یک طرفه است. نزدیک غروب بود که وارد این کوچه شدم. از دور نور ماشینی را دیدم که خلاف میآمد. به فاصلهای که میشد راننده را دید رسیدم و بر خلاف توقع و انتظار دیدم یکی از مدیران اداره ارشاد است. بهترین فرصت بود برای عقده گشایی. دستی ِ ماشین رو کشیدم پائین و نیم تنه از شیشه بیرون آمدم و گفتم: - به به جناب . ! شما و تخلف؟؟؟ شما که هزار ماشاءالله آنقدر مبادی آداب و معقول هستید که کل زحمات هفت ماهه ِ من و گروهم رو صرفاً بخاطر یک دیالوگ که قصهگو میگفت: آره بچهها، الاغ ِ خر شد و . رد کردید و فرمودید این نمایش بدآموزی دارد، شما دیگه چراااااااا؟ خر شدن الاغ که از ورود ممنوع رفتن بدتر نیست، هست؟ اونم کنار آقازاده که روی صندلی نشسته و شاهد ماجراست.
بوق اعتراض ایشان تازه منو به خودم آورد و از خیال فارغ شدم و در یک حرکت متحیرالعقول چنان دنده عقب گرفتم و راه را برای ایشان باز کردم که خودِ ماشینم از تعجب ریپ زد و خاموش شد. بعد به سرعت از ماشین پیاده شدم و چنان تا کمر خم شدم که برای صدراعظم ها هم چنین احترامی نمیگذارند و تا رد شدن کامل ایشان در همان حالت فیکس شدم.
واقعیتش، باران نبارید و من صرفاً برای تاثیرگذاری بیشتر اضافه میکنم که چنان رعد و برقی بر آسمان غرید و باران سیل آسایی گرفت که نمیدانم خیس شدن شلوارم از ترس آقای مدیر بود یا غرش رعد و یا برای باران
فقط میدانم که سرم را سه بار بر سقف ماشین کوبیدم و به خودم گفتم: _ خاک دو عالم بر سرت. مردک نسناس ِ نون به نرخ روز خور. همین بود آرمانهایت؟ داستانک طنز "عروووووسی" با لهجهی مشهدی
داستانک طنز "آقای مدیر"
داستانک تلخ
صبح تا غروب اهل بخیه (داستان کوتاه طنز)
نقدي بر انيميشن «شهر قصه» پخش شده از شبكه من و تو
شدم ,ِ ,یک ,شدن ,چنان ,ایشان ,شدم و ,آقای مدیر ,به خودم ,رعد و ,تا کمر
درباره این سایت